کد مطلب:274769 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:261

شرافت زیارت امام حسین
سید حیدر كاظمی كه - خدا او را یاری فرماید - از بزرگان شاگران استاد محقق [شیخ مرتضی] انصاری و یكی از اعیان پروا پیشه شهر كاظمین بود - كه خدا خاك او را پاك گرداند - در نامه اش به من نوشت: داستان دیگری كه برایم اتفاق افتاد، (این است) كه من سالیانی پیش، از برخی افراد دین باور و ثقه شنیده بودم كه، مردی از بازرگانان بغداد را برایم توصیف می كردند كه او آقایمان امام منتظر - حضرت مهدی - سلام الله علیه را دیدار نموده است، و من آن بازرگان را می شناختم و میان من و او دوستی - پیشین - وجود داشت، و او فردی مورد اعتماد و عادل بود، و در پرداخت حقوق مالی - واجب - معروف بود، من دلم می خواست كه آن داستانی كه در باره او شنیده بودم، از خودش بپرسم. چرا كه او داستان خود را پنهان می داشت و جز به برخی خواص، به دیگری نمی گفت. زیرا نمی خواست كه داستان پخش شود. چون از مشهور شدن می ترسید. كه در نتیجه، منكران ولادت و غیبت حضرت مهدی - علیه السلام - او را به تمسخر می گرفتن، و یا



[ صفحه 183]



این كه ناخبردان و نادانان فخر و پاكی نفس را بدو نسبت می دادند، از این رو تا زمانی كه آن مرد زنده است من نمی خواهم نامش را به صراحت بیان كنم، چون می ترسم خوشش نیاید. [از اتفاقات شگفت این كه هنگامی كه به نوشتن این رساله مشغول شدم، مصادف ایام زیارتی مخصوصه شد. لذا از سامرا خارج شدم، و چون وارد شهر كاظمین علیهما السلام شدم، بر جناب ایشان وارد شدم، و از این داستان پرسیدم و او به این حكایت مرا آگاه كرد و خبر داد. [من در طول این مدت علاقه داشتم كه آن داستان را به گستردگی از او بشنوم، تا این كه روزی بر تشییع جنازه فردی از اهل بغداد حاضر شدم، كه در اواسط شعبان امسال - سال هزار و سیصد و دو هجری، 1302 ه.ق - بود كه در حضور دو امام آقایمان حضرت موسی بن جعفر و آقایمان حضرت محمد بن علی الجواد سلام الله علیهما تشییع می شد، و آن فرد یاد شده در میان مشایعت كنندگان بود، پس بدو گفتم كه خبر داستان او به من رسیده است. و از او دعوت كردم و در رواق شریف در كنار درب مشبك كه به حرم مولایمان حضرت جواد علیه السلام باز می شود، نشستیم، و او را وادار كردم كه داستان را برایم نقل كند، - و او برایم نقل كرد - كه این ها محتوی سخنان اوست:



[ صفحه 185]



در یكی از سالهای عمرم، مقداری از مال امام علیه السلام در ذمه من بود. از این رو برای پرداخت آن به بزرگان از علما ساكن در نجف اشرف بدانجا رهسپار شدم، و نیز طلبی هم از تجار آن شهر داشتم. پس در یكی از ایام زیارتهای مخصوصه امیر مومنان علیه السلام به آنجا رفتم، و به مقداری كه می توانستم از دیون خویش را به علمای اعلام متعددی كه وجود داشتند و از طرف امام علیه السلام سهم را می گرفتند، مقداری پرداخت كردم، اما تصفیه حساب كامل برایم ممكن نشد، و ببیست تومان آن بر ذمه ام باقی ماند. تصمیم گرفتم كه این مقدار را به یكی از علمای ساكن در شهر كاظمین بپردازم. چون به بغداد بازگشتم، تصمیم گرفتم كه دین خویش را زود بپردازم، اما در نزدم از پول نقد چیزی نبود. پس در روز پنجشنبه به زیارت دو امام بزرگوار - حضرت موسی بن جعفر و حضرت جواد علیهما السلام - رهسپار شدم، و پس از زیارت بر جناب مجتهد - كه توفیقاتش پیوسته باد - وارد شدم، و به ایشان گفتم كه: از مال امام علیه السلام مقداری بر ذمه من وجود دارد، و از ایشان درخواست كردم كه این مقدار را به تدریج بپردازم. و در اواخر روز به سوی بغداد برگشتم، چون ماندن برایم امكان نداشت، زیرا كار مهمی - در بغداد - داشتم. پس پیاده به سوی بغداد حركت كردم، زیرا دیگر پور كرایه مركب را نداشتم. هنگامی كه نصف بیشتر راه را رفته بودم، آقای با جلالت و هیبتی



[ صفحه 187]



را دیدم كه به سوی شهر كاظمین علیهما السلام عازم است. به او سلام كردم. ایشان جواب سلام مرا داد. و به من فرمود: ای فلانی - و نامم را ذكر كرد - چرا در این شب با شرافت، شب جمعه در شهر كاظمین نماندی؟ عرض كردم: ای آقایمان كار مهمی داشتم كه مرا از ماندن بازداشت. فرمود: اگر خدا بخواهد فردا به دنبال آن كار مهمت برو. با سخنش دلم آرام گرفت، و به پیروی از فرمانش با او بازگشتم، و همراهش در كنار نه رجاری ای كه درختان با طراوات و سرسبزی بر آنجا سایه افكنده بود، به راه افتادم. آن درختان بر بالای سر ما سایه افكنده بودند. و هوا بسیار با طرافت بود. من اصلا به فكر اینها نبودم. - ناگاه - به نظرم رسید كه این سید بزرگوار در حالی كه مرا نمی شناخت، من را به اسم صدا كرد؟ سپس پیش خود گفتم: شاید او مرا می شناسد و من (قیافه) او را از یاد برده ام. سپس پیش خود گفتم: شاید این سید، مقداری از سهم سادات را می خواهد؟ و علاقه مند شدم كه مقداری از مال امام علیه السلام را كه در نزدم بود، بدو بدهم. پس به او گفتم: ای آقای ما مقداری از حق شما نزد من مانده است، ولی من درباره آن به جناب شیخ فلانی مراجعه كردم كه به اجازه او حق شما را بپردازم - و منظورم سهم سادات بود - پس به روی من تبسمی فرمود و گفت:



[ صفحه 189]



آری به تحقیق برخی از حق ما به وكلای ما در نجف اشرف پرداختی. بر زبانم جاری شد كه همانا به او گفتم: آیا آنچه پرداختم مورد قبول است؟ فرمود: آری. سپس به ذهنم رسید كه این سید به علمای بزرگ می گوید: وكلای ما، و این مطلب بر من بزرگ آمد. سپس گفتم: بله علما وكلای در گرفتن حقوق سادات هستند، و غفلت مرا گرفت. سپس گفتم: ای آقای ما مرثیه خوانهای عزای امام حسین علیه السلام حدیثی را می خوانند كه: مردی در خواب كجاوه ای را میان زمین و آسمان دید، درباره ساكنان آن سوال كرد. بدو گفته شد: فاطمه زهرا و خدیجه كبری می باشند، پس گفت: آیا (اینان) به كجا می روند؟ به او گفته شد: در این شب كه شب جمعه است به زیارت حسین علیه السلام می روند. و او نوشته هائی را دید كه از آن كجاوه بیرون می ریخت، كه در آنها نوشته بود: امان از آتش برای زائران حسین علیه السلام در شب جمعه می باشد. آیا این حدیث درست است؟ حضرتش علیه السلام فرمود: آری، زیارت حسین علیه السلام در شب جمعه امان از آتش در روز قیامت می باشد.



[ صفحه 191]



گوید: من مدت كمی قبل از این واقعه به زیارت مولایمان حضرت رضا علیه السلام شرفیاب شده بودم، بدیشان عرض كردم: ای آقای ما، من به تحقیق حضرت رضا علی بن موسی علیهما السلام را زیارت كرده ام، و به من گفته اند كه: حضرتش برای زائرانش بهشت را تضمین فرموده است. آیا این صحیح است؟ پس حضرتش علیه السلام فرمودند: ایشان امام ضامن می باشند. پس گفتم: آیا زیارت من پذیرفته شده است؟ حضرتش فرمود: آری، پذیرفته شده است. در راه زیارت همراه من مرد متدینی از كسبه بود، و با من هم صحبت بود، و در خرج هم با یكدیگر شریك بودیم. پس بدیشان عرض كردم: ای آقای ما آیا فلانی كه در زیارت همراه من بود، زیارتش پذیرفته شده است؟ فرمود: آری بنده صالح فلانی فرزند فلانی زیارتش پذیرفته شده است. سپس نام گروهی از كسبه بغداد را بردم كه در این زیارت همراه ما بودند، و گفتم: همانا فلانی و فلانی و نامهایشان را بیان داشتم، ایشان با ما بودند، آیا زیارتشان پذیرفته شده است؟ حضرتش علیه السلام روی مبارك را به طرف دیگر برگردانیدند و از جواب خودداری فرمودند. پس من به خود آمدم و آنرا بزرگ داشتم و از پرسش دست برداشتم. پس همچنان در آن راهی كه بیان داشتم با حضرتش راه می رفتم، تا این كه وارد صحن شریف شدیم. سپس از درب معروف به باب



[ صفحه 193]



المراد وارد حرم مقدس گشتیم. پس بر درب رواق توفق نفرمود و چیزی هم بیان نكرد، تا این كه بر درب داخل حرم - كنار ضریح مقدس - در طرف پای امام موسی علیه السلام ایستاد، و من نیز در كنار ایشان ایستادم. و بدیشان عرض كردم: ای آقای ما (زیارتی را) بخوانید تا من نیز با شما بخوانم. پس فرمود: سلام بر تو ای رسول خدا، سلام بر تو ای امیر مومنان، و همچنان معصومان را نام برد تا این كه به حضرت امام حسن عسكری علیه السلام رسید. سپس روی مباركش را به طرف من نمود، و رحال تبسم صبر كرد و فرمود: تو هر گاه در سلام به امام عسكری برسی چه می گوئی؟ عرض كردم: می گویم: سلام بر تو ای حجت خدا، ای صاحب الزمان. گوید: پس داخل حرم - كنار ضریح مقدس - شد. و در كنار قبر امام موسی علیه السلام توقف فرمود، در حالی كه قبله میان دو شانه اش بود. من نیز در كنارش ایستادم، و عرض كردم: ای آقای ما زیارت بفرما تا من نیز با حضرتت زیارت كنم. پس حضرتش علیه السلام شروع به زیارت امین الله فرمود - كه زیارت جامعه معروفه می باشد -، و بدان حضرتش را زیارت كرد. من نیز با او همراهی كردم. سپس مولایمان حضرت جواد علیه السلام را زیارت فرمود، و داخل قبه دوم گردید كه گنبد حضرت محمد بن علی علیهما السلام است، و برای نماز ایستاد، و من نیز در كنارش ایستادم. اما به خاطر احترام حضرتش قدری عقب تر ایستادم و در نماز زیارت وارد شدم. پس به نظرم رسید كه ای كاش از ایشان درخواست كنم امشب را نزد ما بخوابد، تا این كه من به خدمت و مهمان نوازیش قیام كنم،



[ صفحه 195]



و چشم خود را به طرفش گردانیدم، در حالی كه او در كنار من قدری جلوتر ایستاده بود، دیگر ندیدمش. پس نمازم را كوتاه كردم، و برخاستم، و به صورت نمازگزاران نگاه كردم، شاید به خدمتش برسم. و جائی در داخل حرم و رواقها باقی نماند كه من آنجاها را نگردم، ولی اثری از او مشاهده ننمودم. سپس به خود آمدم و بر ناآگاهی خویش تاسف خوردم، كه جقدر كرامت و نشانه از او دیدم:

[1] پیروی كردن من از او با وصف داشتن كار مهمی در بغداد.

[2] بردن نام من در حالی كه او را ندیده بودم و نمی شناختمش.

[3] این كه در قلبم خطور نمود كه از حق امام علیه السلام چیزی بدو بدهم، و یادآور شدم كه به فلان مجتهد مراجعه كرده ام كه به اجازه او به سادات بدهم، و این كه خود بدون مقدمه فرمود: آری برخی از حق ما را به وكلای ما در نجف اشرف دادی.

[4] سپس یادم آمد كه همراهش در كنار رودی كه در زیر درختان لیموئی، كه در بالای سر ما آویزان بود راه رفتیم، و كدام راه بغداد است كه در حال حاضر درختان لیمو دارد.

[5] و نیز یادم آمد كه نام همراهم در زیارت حضرت رضا را به اسم برد، و فرمود بنده صالح.

[6] و نیز به پذیرفته شدن زیارت او و زیارت من بشارت داد.

[7] و سپس از جواب دادن درباره گروهی از بازاریان بغداد خودداری فرمود كه در زیارت همراه ما بودند، و من از بدكرداری آنان آگاه بودم، با این كه او از اهالی بغداد نبود و از حالات آنان هم آگاهی نداشت. مگر این كه از اهل بیت نبوت و ولایت باشد، و به غیب از ورای پرده ای نازك بنگرد.

[8] و من



[ صفحه 197]



از موقع درخواست اذن دخول فهمیدم و یقین كردم كه او حضرت مهدی علیه السلام است، زیرا هنگامی كه به اهل عصمت سلام می داد وقتی به آقایمان امام عسكری رسید، به من توجه فرمود، و به من گفت: تو وقتی به اینجا (ی زیارت) كه می رسی چه عرض می كنی؟ عرض كردم: می گویم: سالم بر تو ای حجت خدا ای صاحب الزمان، ایشان لبخندی زد و وارد روضه مقدس شد.

[9] و سپس پنهان شدنش از من در حالی كه او در نماز زیارت بود، و چون تصمیم گرفتم كه در این شب به خدمت و مهمان نوازیش قیام كنم، از دیده من غائب گردید. و دیگر چیزها كه باعث شد من یقین كنم كه او امام دوازدهم می باشد، كه درود و توجه خدا بر او و پدران پاك اش باد، و ستایش از آن خدای دارنده جهانیان است. (تاانتهای مطلب) [جنه الماوی، محدث نوری، داستان پنجاه و نهم] مرحوم محدث نوری در كتاب نجم الثاقب خود در ادامه داستان حاج علی بغدادی كه آنرا مفصلتر از جنه الماوی نقل كرده می گوید اما خبری كه در زیارت ابی عبدالله علیه السلام در شب جمعه وارد شسده، به نحوی كه (او) درباره صحت آن سوال كرد، حدیثی است كه: شیخ محمد بن المشهدی در مزار كبیر خود از اعمش نقل كرده است، كه گوید: من در كوفه منزل كرده بودم. همسایه ای داشتیم كه بسیاری اوقات با او می نشستم. شب جمعه ای بود به او گفتم: درباره



[ صفحه 199]



زیارت حسین علیه السلام نظرت چیست؟ به من گفت: (این كار) بدعت است، و هر بدعتی گمراهی است، و هر (باعث) گمراهی در آتش است: من در حالی كه شدیدا غضبناك شده بودم، از نزد او برخاستم، و با خود گفتم كه چون سحر شود نزد او می آیم، و از فضایل امیر المومنین (حسین) علیه السلام برای او نقل می كنم تا چشمش (از حزن و اندوه و غم) گرم شود، پس نزد او رفتم و در خانه او را كوبیدم. از پشت در آوازی بلند شد: كه او از اول شب قصد زیارت كرده است. پس به شتاب بیرون رفتم، و به كربلا آمدم ناگاه آن شیخ را دیدم كه سر بر سجده نهاده، و آثار ملالتی هم از طول ركوع و سجده در او ظاهر نبود. پس به او گفتم: تو دیروز می گفتی زیارت بدعت است، و هر بدعتی ضلالت و گمراه، و هر ضلالت و گمراهی در آتش، ولی امروز آن حضرت را زیارت می كنی؟ به من گفت: ای سلیمان مرا سرزنش مكن، زیرا من برای اهل بیت علیه السلام امامتی قائل نبودم، تا این كه دیشب فرا رسید، پس خوابی دیدم كه مرا ترساند. گفتم: ای شیخ چه دیدی؟ گفت: مردی را دیدم كه نه زیاد بلند بود و نه خیلی كوتاه قد، نمی توانم زیبائی و نورانیت او را وصف كنم. او با گروهی همراه بود كه آنها گرد او را گفته بودند. در پیش رویش سواری بود كه بر اسبی كه چند دم داشت و بر سرش تاجی بود، سوار بود، و برای آن تاج چهار ركن وجود داشت و در هر ركن گوهری بود كه مسافتی به اندازه سه روز راه را روشن می كرد. گفتم این (سوار) كیست؟ گفتند: محمد بن عبدالله بن عبد المطلب صلی الله علیه و آله و سلم است.



[ صفحه 201]



گفتم: دیگری كیست؟ گفتند: وصی او علی بن ابیطالب علیه السلام می باشد. آنگاه نگاه كردم و شتری از نور را دیدم كه بر بالای آن كجاوه ای بود، كه میان زمین و آسمان پرواز می كرد. پس گفتم: این شتر از آن كیست؟ گفتند: متعلق به خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. گفتم آن جوان كیست؟ گفتند حسن بن علی علیه السلام است. گفتمد: تصمیم دارند به كجا بروند؟ گفتند: همگی آنها به زیارت كشته شده به ظلم و ستم در كربلا حسین بن علی علیه السلام می روند. آنگاه متوجه كجاوه شدم. و ناگاه دیدم كه نوشته هائی از بالا (به پائین) می ریزد. كه در آنها نوشته بود: از جانب خدای- بلند پایه یادش - برای زائران حسین بن علی (علیه السلام) در شب جمعه امان می باشد. ناگاه هاتفی ما را ندا داد كه: ما و شیعیان ما در درجه بالائی از بهشت هستیم. ای سلیمان به خدا سوگند از این مكان جدا نمی شوم، تا آن كه روحم از بدنم جدا شود. این حدیث را شیخ طریحی نیز با اختلافی نقل كرده است.



[ صفحه 203]